کابوس مه



Sep 14

در امروز، دست‌های قدرتمندی حس می‌شد. معجزه‌ها را می‌شد در روزمره دید و حیرت کرد. امروز از آن روزهایی بود که در‌انتهایش به این فکر میکنی که به پاس شکرانه‌اش باید چه کرد. از چه کسی قدردانی کرد. نیاز به توضیح جزئیات نیست؛ زیرا گمان نکنم به راحتی از خاطرم رود. فقط همین‌قدر می‌گویم که امروز کلید اتاق مشترک و دونفره خودمان را گرفتیم. من و فاطمه رسما شدیم هم اتاقی همدیگر برای ۴ ماه. 


گرگ‌و‌میش روزی سرد است. مه همه‌جا را گرفته. روشنی هوا حس می‌شود اما نوری دیده نمی‌شود. در کنار تک درخت جوان تپه ایستاده‌ام. بیدِ جوانِ مجنونی که با تواضع تمام برگ‌هایش را بالای سرم آویزان کرده. به افق بی‌کران پنهان شده در مه می‌نگرم. بی‌هیچ ترسی به بی‌نهایتی خالی نگاه می‌کنم. می‌دانم بر روی تپه‌ای سرسبز ایستاده‌ام اما از تمام عظمت و سبزی‌اش همین بیدِ جوانِ مجنون نصیبم شده است. تنها تک درخت جوانی که برایم مانده. در این هیچِ بی‌انتها در جستجو هستم بی‌اینکه حرکتی کنم. با چشم تمام افق اطرافم را می‌گردم، هیچ نمی‌یابم. دریغ از ذره‌ای نشانه حیات. گویی در کل کیهان من مانده باشم و بیدِ جوانِ مجنون. می‌دانم توطئه مه است، می‌خواهد باور کنم برروی آن تپه تنها منم و تک درختِ بیدِ مجنونم. می‌نشینم و به درخت تکیه می‌کنم. و نگاه خیره‌ام را به بی‌انتهای مه می‌دوزم. می‌دانم وسعت نگاهم تمام نخواهد شد، حداقل تا وقتی که مه باشد و من. می‌توانم تا آخر دنیا همان‌جا بنشینم و به مه خیره شوم. می‌توانم دیگر در جستجوی چیزی نباشم و از تپه کوچک مه‌گرفته‌ام لذت ببرم. می‌توانم به همین بیدِ جوانِ مجنونم تکیه کنم و به تماشای پایان دنیا بنشینم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها